یادداشت های ناتمام..!



مامان من

خیلی صبوره وهمراه!

بااینکه همیشه به دیگران میگه بچه هااصلا اونی نمیشن

که ما می خوایم

اما به عقیده خیلی ها مادری یه که آرزوهای دخترش خیلی  براش اهمیت دارن.

درحالی که دخترش بی اهمیته به آرزوهای اون

اگه صالی دختر مامانم بود 

شاید عمیقا حس رضایت وخوشبختی میکرد

ازینکه دخترش دانشجوی فرهنگیانه

وچندسال دیگه معلم میشه

اما من نه پامو به دانشگاه فرهنگیان میذارم

نه دوست دارم تو این آموزش وپرورش محدودکننده  معلم باشم.

دیشب تلخ حرف زدم با عزیز ِ جونم

نه اینکه دعوایی کنم،یابی احترامی کنم

اما کاملا ناامیدش کردم

ازینکه آینده یک دختر کارمند بایک زندگی بی دغدغه داشته باشه

من فقط بنده ی خدای خودم هستم

نه یک ربات.‌.یایک برده.

تلاشم رومیکنم راه خودم روبرم

بترسم ازینکه خداازم راضی نباشه

و

سبب لبخند مامان باشم

اما به این یکبار فرصت زندگی که خدا بهم داده

احترام بذارم

وآرمانم این باشه 

بزرگترین شکرگزاری عملی رودرپیشگاه پروردگارم به جابیارم

 

 


ازاول صبح

که کتاب مبارک روگشودم

هی می خوام فحش بدم به صدقی!

هی زبون گازمیگیرم

هی می خوام بندازم گردن خودم

می بینم بی تقصیرنیست چندان 

هی می خوام روزم رو زیبا شروع کنم

وهی دنبال دستخط نرجس میگردم

که برام شعرنوشته باشه

پیدانمیکنمم

می بینم یه جانوشتم:

چقدر نفرینه توزندگیت صدقی!

اگه صدقی به قتل رسید

من کف پای قاتلش رو خواهم بوسید

همیننن


برای دخترکم،نمایشنامه هدیه گرفتم

 

وصفحه اولش نوشتم برای جگرگوشه ام،رویای عزیزم!

نامه ای هم براش نوشتم

وگفتم 

مهم نیست مثل من میشی

یا برخلاف من !

مهم اینه خود ِ دلخواهت باشی

مطمئن نیستم حسرت های من ،آرزوهای تو باشن 

اما به عنوان مادرت تمام تلاشم رومیکنم

تو رو خیالپرداز،سخت کوش ومصمم باربیارم.

و یادت میدم

دوست داشته باشی

حتی کسی روکه ندیدی

نبوسیدی

و به آغوش نکشیدی

همونطور که من تو هفده سالگی م،توروندیده ونبوسیده ودرِآغوش نگرفته دوستت دارم

 

 

 

خوشا آینده ای که توروداره رویای مامان!

بهار ِ نگار

نرگس  خوشبوی  فصل زمستون!

 


کمی ازمتن روایت کننده هارونوشتم

وبه نظرخودم خوب دراومد

تاحدودی مطمئنم مورداستقبال دیگران  هم واقع میشه 

اما ازینکه تکراری نوشته باشم می ترسم

وسعی میکنم بتونم

ادامه ش رو متفاوت تر بنویسم

 

رفیق قشنگه میگه:

روبروی یه آینه اونقدر خیره به خود بمونید تا یقین پیدا کنید این چهره هیچ جایی در نوشته شما نداره. از خودتون بگذرید وگرنه دامن نوشته رو به تصنع آلوده می کنید.

اگه از نوشته های دیگران می خونید حتما به سراغ نوشته هایی برید که علاقه ندارید در غیر اینصورت نوشته شما فرزند فلج مغزی قلم شما خواهد شد.

 

نمی دونم

بااین فکرش مخالفم یاموافق:)

 


مثل شب عید غدیرشدم

همون شبی که فرداش راهی بودم سمت کربلا

همه جا جشن بود

کلی کس دورم بود

کلی بغل وبوسه بدرقه  ی راهم

اما دلم پربود

اونقد پر  که تو خیابون راه می رفتم

واشکام ازتودلم راه پیدامیکردن به چشمام وسرمی خوردن روصورتم

الان همین طورم!

جشنه

شادی یه

من منتظر این اردیبهشت واین ماه شعبان بودم

اما اشکام سرازیره

اگه یکی بیادبپرسه چطوری؟

گریون میگم

خوبم

خیلی خوبم!

آرومم

و تو هزار تکه های دلم،خدا پیداست!


فردا بچه ها میان خونه مون برای تمرین

 

به خاطر همین امشب از کلاس که برگشتم

ظرفای ناهاروشستم

شام پختم.‌

جارو کشیدم

سرامیک دستمال کشیدم

وکتابامو تو کتابخونه مرتب کردم

رژلب هام رو روی باکس لوازم آرایشی چیدم

وکیف کردم ازینکه زیادشدن چقد!

توالتو شستم!

لباس رورخت آویز ،پهن کردم

وسعی کردم آروم باشم

خودموآماده کنم

برای اینکه با هر سختی ای روبرو بشم تواین چندروز!

بیشترین تلاش وبهترین ارائه  رو داشته باشم

الهی شکر خدا!

می دونم که میدونی

دوماهه که سخت داره میگذره بهم:)

هی میخوام هی میجنگم و میبازم

می دونم میدونی

ازدست خودم  کلافه و خسته ام

دلم میخواد فرارکنم ازخودم به آغوشت

میدونم می دونی

ممنونم

واسه اینکه اینقد می فهمی این بنده ی گمشده و نازک دلت رو.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پاتوق عشق... دانلود آهنگ جدید ARTEX CNC سقف کاذب کناف آشپزخونه ایده پردازان نوین خاور زمین آموزشگاه دانش گستر شمال نسل جدید گچبری حرفهایی برای گفتن...